loading...
گــوگــولــی
امیر حسین حبیبی بازدید : 122 شنبه 30 مرداد 1389 نظرات (0)

دوست دارم دستم را بگيری ، و مرا نوازش كنی! دوست دارم ، اشكهايم را با دستهايت از گونه هايم پاك كنی! دوست دارم تو را در آغوشم بگيرم و گريه كنم! كجايی كه دلم هوايت را كرده است! كاش می توانستم دستهای گرمت را بگيرم و با تو به آن سوی مرز خوشبختی ها بروم! كاش می توانستم از نزديك در آن چشمهای عاشقت نگاه كنم! اما اين فاصله بين من و تو نمی گذارد كه من تنها عشقم را از نزديك ببينم ! كاش می توانستيم از نزديك درد و دلهايمان را بهم بگوييم و بگوييم كه همديگر را دوست داريم! ای سرنوشت اين فاصله سياه را از بين ما محو كن كه ديگر طاقتم به پايان رسيد ، انتظارم به سر رسيد ، و دلم به جانم آمد. ديگر خسته شدم ، ديگر طاقت اين دوری و فاصله را ندارم! ای سرنوشت اين همه ما را شكنجه نده ، ديگر ما نمی توانيم بيش از اين دوری را تحمل كنيم! ديگر پايان راه است ، ديگر پاهايم توان راه رفتن در اين جاده پر از فاصله را ندارند. ديگر چشمهايم اشكی ندارند كه بريزند ، همه اشكهايم به خاطر اين دوری و فاصله از چشمانم ريخته شد ، و چشمانم ديگر سويی ندارند! چشمهايم سويی ندارند كه به زندگی بنگرند ، دستهايم زوری ندارند كه از عشق و دوری بنويسند ، خانه دلم نوری ندارد كه دلم را از محبت روشن كند! ای سرنوشت اين بازی پر از درد را تمام كن ، سرنوشت اينجا ديگر خط پايان بازی است! ای سرنوشت سر به سر دلم نگذار ، مرا خسته نكن ! اين دوری و فاصله را از بين ما محو كن! ديگر واژه ای نيست كه در مورد دوری و فاصله بنويسم و بيانش كنم! عشق پر از درد است اما دوری از عشق پر درد تر از يك درد است! سرنوشت سر به سر اوقات تلخ من نذار که بدجوری دلتنگم!

امیر حسین حبیبی بازدید : 76 جمعه 29 مرداد 1389 نظرات (0)
خدا از من پرسيد: « دوست داري با من مصاحبه كني؟» پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشيد» خدا لبخندي زد و پاسخ داد: « زمان من ابديت است... چه سؤالاتي در ذهن داري كه دوست داري از من بپرسي؟» من سؤال كردم: « چه چيزي درآدمها شما را بيشتر متعجب مي كند؟» خدا جواب داد.... « اينكه از دوران كودكي خود خسته مي شوند و عجله دارند كه زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوي اين را دارند كه روزي بچه شوند» «اينكه سلامتي خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست مي دهند و سپس پول خود را خرج مي كنند تا سلامتي از دست رفته را دوباره باز يابند» «اينكه با نگراني به آينده فكر مي كنند و حال خود را فراموش مي كنند به گونه اي كه نه در حال و نه در آينده زندگي مي كنند» «اينكه به گونه اي زندگي مي كنند كه گويي هرگز نخواهند مرد و به گونه اي مي ميرند كه گويي هرگز نزيسته اند» دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتي به سكوت گذشت.... سپس من سؤال كردم: «به عنوان پرودگار، دوست داري كه بندگانت چه درسهايي در زندگي بياموزند؟» خدا پاسخ داد: « اينكه ياد بگيرند نمي توانند كسي را وادار كنند تا بدانها عشق بورزد. تنها كاري كه مي توانند انجام دهند اين است كه اجازه دهند خود مورد عشق ورزيدن واقع شوند» « اينكه ياد بگيرند كه خوب نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند» «اينكه بخشش را با تمرين بخشيدن ياد بگيرند» « اينكه رنجش خاطر عزيزانشان تنها چند لحظه زمان مي برد ولي ممكن است ساليان سال زمان لازم باشد تا اين زخمها التيام يابند» « ياد بگيرند كه فرد غني كسي نيست كه بيشترين ها را دارد بلكه كسي است كه نيازمند كمترين ها است» « اينكه ياد بگيرند كساني هستند كه آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمي دانند كه چگونه احساساتشان را بيان كنند يا نشان دهند» « اينكه ياد بگيرند دو نفر مي توانند به يك چيز نگاه كنند و آن را متفاوت ببينند» « اينكه ياد بگيرند كافي نيست همديگر را ببخشند بلكه بايد خود را نيز ببخشند» باافتادگي خطاب به خدا گفتم: « از وقتي كه به من داديد سپاسگذارم» و افزودم: « چيز ديگري هم هست كه دوست داشته باشيد آنها بدانند؟» خدا لبخندي زد و گفت... «فقط اينكه بدانند من اينجا هستم»
درباره ما
Profile Pic
با سلام به وبسایت خودتون خوش آمدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 30
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 32
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 35
  • بازدید ماه : 77
  • بازدید سال : 476
  • بازدید کلی : 6,105
  • کدهای اختصاصی
    شماره پیامک:30000 نمیگم